--> اسلام و قرآن نويسنده آفتاب OSAREH1@YAHOO.COM

اسلام و قرآن


Wednesday, February 26, 2003
 
در صدر اسلام و پس از مرگ محمد هر کدام از ياران او بر حسب توانايي خود قرآنی نوشتند

جمع آوری قرآن برای برخی از مسلمانان در آن زمان چنان اهميت داشت که حتی عده ای از صحابه از ديگران می خواستند که برای آنها قرآنی بنويسند .اما در اين ميان چند قرآن طرفداران زيادی داشت از جمله قرآن عبدالله ابن مسعود ،قرآن ابی ابن کعب، قرآن ابو موسی اشعری و قرآن ابن اسود .تمامی اين قرآن ها در بسياری موارد با يکديگر اختلافاتی داشتند و هيچ کدام مثل بقيه نبود ند و آين اختلاف در قرآن های رايج بشدت موجب تفرقه بين مسلمانان می شد و هر گروهی قرآن خود را درست و ديگر قرآن ها را واقعی نمدانستند و اين امر گاها موجب درگيری شديد بين آنها می گشت . واضح است اگر اختلاف جزيي بود هيچگاه موجب نزاع و درگيری شديد بين مسلمانان نمی شد و همان طور که در آينده خواهم اختلافات بسياری در بين قرآن های رايج در آن زمان بوده است .در تاريخ آمده است فردی بنام حذيقه ابن سعيد ابن عاص که شاهد اين درگيری ها بوده نزد عثمان می رود و به او هشدار می دهد که اگر اقدام عاجل به عمل نياورد بين مسلمانا ن جدايي خواهد افتاد و عثمان بشدت بفکر رفته و حال شايد بدليل حفظ دستگاه خلافت خود يا به هر دليل ديگری عزم خود را جزم می کند که قرآن ها را يکسان کند که شرح اين ماجرا را را بطور کامل در آينده خواهم گفت .
بعد از يکسان سازی قرآن توسط عثمان تمامی قرآن ها ديگر سوازنده شد و داشتن هر قرآن ديگری در آن زمان جرم محسوب می شد و دستگاه خلافت بشدت در از بين بردن ساير قرآن های ديگر سعی وافر نمود و هر قرآن ديگری غير از نگارش مورد قبول حکومت عثمان سريعا از بين برده می شد و هر گونه مخالفتی هم بشدت سرکوب می گرديد بعنوان مثال ابن مسعود که از تحويل قرآن خود که قرآن بسيار معتبری هم بوده اجتناب می کند و عثمان دستور می دهد او را از پا گرفته و چنان بر زمين می کشند که دنده های او می شکند مجسم کنيد وقتی با اين فرد که چنان مقام شامخی چنين کنند حساب کار دست عوام آمده بود که موضوع يکسان سازی جدي است .نسل های حاکم بعد از او هم با همين سياست برای حفظ يکپارچگی حکومتشان همين کار را ادامه می دهند . يکی از قرآن های معروف در زمان صدر اسلام قرآن ابی ابن کعب بوده است اين قرآن با قرآن امروزی از جهاتی متفاوت بوده است .آخرين نسخه ای که از اين قرآن ديده شده مربوط به قرن سوم می باشد .

به روايت ابن نديم دوازده سوره كه عبارتند از: سوره‏هاى عنكبوت، لقمان، دخان، ذاريات، طور، قمر، تحريم، سئل سائل، مزمل، مدثر، بلد و عصردر قرآن ابی ابن کعب وجود نداشته است البته در کتاب الاتقان از هفت سوره ديگر ياد می شود که در قرآن های امروزی وجود نداشته است

اما دو سوره در قرآن ابی ابن کعب وجود داشته که در قرآن های امروزی وجود ندارد آن دو سوره «خلع‏» و «حفد»هستند که به ترتيب سوره های 90 و 92 در اين قرآن می باشند
سوره «خلع‏»:
بسم الله الرحمن الرحيم. اللهم انا نستعينك ونستغفرك. ونثني عليك ولانكفرك. ونخلع ونترك من يفجرك;

به نام خداوند بخشنده مهربان. خدايا! فقط از تو يارى و آمرزش مى‏خواهيم. تو را سپاس مى‏گوييم و بر تو كفر نمى‏ورزيم. و كسانى را كه گناه كنند رد نموده و ترك مى‏كنيم.

سوره «حفد»:
بسم الله الرحمن الرحيم. اللهم اياك نعبد. ولك نصلي ونسجد. واليك نسعى ونحفد. نخشى عذابك. ونرجو رحمتك. ان عذابك بالكفار ملحق;

به‏نام خداوند بخشنده مهربان. خدايا! فقط تو را مى‏پرستيم. و فقط براى تو نماز مى‏خوانيم و به سجده مى‏رويم. و تنها به سوى تو قدم برداشته و مى‏شتابيم. از عذابت مى‏ترسيم. و به رحمتت اميدواريم. قطعا عذاب تو به‏كافران خواهد رسيد.
تعداد سوره ها در اين قرآن را 116 سوره می دانند(در منابع تاريخی مختلف اعداد مختلف ذکر می کنند ) که متاسفانه اين قرآن از بين رفته و ديگر معلوم نيست که چه سوره های ديگری در اين قران بوده که امروز در قرآنهای موجود نيست .
تدوين کنندگان قرآن در دومين مرحله يکسان سازی قرآنها توسط خليفه سوم اين دو سوره را دعا دانسته و آن را از قرآن حذف می کنند .
وبسياری معتقدند که اين دو سوره بيشتر دعا است زيرا از زبان انسان به خدا سخن گفته شده است .عده ای هم معتقدند که محمد اين دعاها را در قنوت مى‏خوانده است و ابى براى آن كه فراموش نكند اين دو دعا را در مصحفش نوشته‏است. اما كسانى كه پس از او آمده‏اند گمان‏كرده‏اند كه جزو مصحف او بوده است . البته در اين صورت اين سوال بوجود می آيد که پس چرا ابی اين دعا ها را در سوره های 90 و 92 قرار داده !!
واقعا در اين مورد ابهامات زيادی وجود دارد که در حوصله اين بحث نيست .

اما يک سوره از قرآن را که مطمئنم همگی آن را حفظ هستيد را می نويسم بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العلمين .آلرحمن الرحيم .ملک يوم الدين .ايا ک نعبد و اياک نستعين .اهدنا الصراط المستقيم .صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم ولا الضالين
بنام خداوند بخشنده مهربان
ستايش خدای را که پروردگار جهان است بخشنده و مهربان است مالک روز جزاست تنها تو را می پرستيم و از تو ياری می جوييم . ما را به راه راست هدايت فرما راه آنانی که بر انها نعمت داده ای نه راه آنانی که بر انها خشم گرفته ای و نه گمراهان .
اين سوره هم همانند دو سوره بالا به دعا بيشتر می ماند تا به سوره .
اين سوره بيشتر کلام محمد است تا کلام خدا .آيا خدا از کسی می خواهد تا او را به راه راست هدايت کند ؟از چه کسی چنين چيزی را می خواهد ؟خدا در اين سوره از جه کسی ياری می جويد ؟خدا چه کسی را می پرستد ؟با تعريفی که اسلام از خدا دارد پس کلام خدا نيست.اگر کلام خدا نيست يعنی قرآن کلام خدا نيست !!! اگربگويند خدا از زبان انسان سخن گفته پس چرا هيچ اشاره ای که چنين چيزی را نشان دهد در اين سوره نيست مثلا

سوره الناس را بخوانيم
بسم الله الرحمن الرحيم
قل اعوذ برب الناس ملک الناس اله الناس من شر الوسواس الخناس الذی يوسوس فی صدور الناس من الجنته و الناس

بنام خداوند بخشنده مهربان
بگو پناه می برم به پروردگار انسانها پادشاه انسانها اله آدميان از شر شيطان وسوسه گر که وسوسه می اندازد در دل انسانها خواه او از جنس انسان باشد خواه از جنس جن
در اين سوره تفاوت فاحشی با سوره قبل می بينيم و آن اين است که در اين سوره هم ظاهرا خدا از زبان انسان سخن گفته ولی همانطور که می بينيم کلمه قل يعنی ((بگو ))در ابتدای سوره آمده است . اين موضوع که خدا از زبان انسانها سخن گفته بارها در قرآن آمده است پس اگر اين سوره خدا از جانب انسانها سخن می گفت بايد کلمه قل در ابتدای اين سوره می آمد ولی در سوره فاتحه الکتاب چنين چيزی ديده نمی شود و اين موضوع اصالت اين سوره را زير سوال می برد

Monday, February 24, 2003
 
فردی در پيغام های قبلی موردی از من خواسته بود که مرا مجبور به يک توضيح نمود:
اين فرد از من خواسته بود که اگر بتوانم آيه ای مانند قرآن بياورم او از مسلمانی دست خواهد کشيد البته هم من می دانم و هم او که در ادعايش صادق نيست چرا که بحثی را با دو رويي تمام پيش کشيده که ريشه در 1400 سال قبل دارد .
قبل از هر چيزی بگويم نا مسلمان شدن چنين فردی برای من پشيزی ارزش ندارد که بخواهم برای او آيه ای مثل قران بياورم تا او دست از اسلام بکشد اگر هر کسی کمی عقل و شعور داشته باشد خود به حقيقت موضوع پي مي برد
البته من بخوبی می دانم اخرين حربه برای فرار از جواب دادن به اشکالات موجود در اعتقادات چنين افرادی پيش کشيدن چنين موضوعی است تا هم موضوع را به حاشيه بکشند و هم در چنين فضايي از جواب دادن به انتقادات منطقی طفره بروند .من بخوبی به اين موضوع آگاهم که چنين افرادی چه منظوری دارند که چنين درخواست کودکانه ای از من می کنند البته ديگر آن دوران تزوير چنين افرادی بسر رسيده که بحث تحدی را پيش بکشند .
من در جواب چنين فردی می گويم اگر شما هم دو نفر را آورديد که که اثر انگشتشان مثل هم بود من مسلمان می شوم (بجز دو قلو های همسان )
آيا کسی می تواند اثری هم چون آثار شکسپير خلق کند ايا کسی پيدا می شود که شعری همچون حافظ يا خيام بگويد چرا راه دور رويم آيا کسی می تواند دقيقا با دست خط من بنويسد
فراموش کنيم اين بازی بچگانه را و به مفاهيم بيانديشم و عقل خود را بکار گيريم
تعصب را به کناری بياندازيم و چشمان خود را باز کنيم .

من فقط گوشه ای بسيار کوچک از حقايق را بيان می کنم شما بايد خود بيانديشيد تا حقيقت را درک کنيد .

همه ما بايد تلاش کنيم روشنگری کنيم و حقايق را به همگان بگوييم .

کسانی که وجدان بيدار دارند خود، سره را از ناسره بسادگی خواهند شناخت


 
بررسی يک افسانه

شايد بيشتر از بيست مورد درقرآن ديده می شود که از محمد تقاضای معجزه می کردند و او از انجام آن سر باز می زد و در قرآن نيز موارد زيادی که اشاره به اين مورد دارد از جمله آيه های 90و91و92و93 سوره اسری و يا آيه 50 سوره انعام،آيه 188 سوره اعراف همگی دلالت بر عادی بودن محمد دارندو محمد برای اينکه از دست کسانی که از او تقاضای معجزه می کردند اين آيات را می خوانده ودر واقع او از انجام معجزه عاجز بوده است ولی بقول دشتی نويسنده کتاب 23 سال پس از مرگ محمد کارخانه معجزه سازی مسلمانان براه افتاد و انجام هر عملی را به او نسبت دادند تا جايي که حتی بسياری از مسلمانان نيز اکنون به بسياری از آنان با ديده ترديد می نگرند .مثلا می گويند ام اليمن از ادرار محمد می نوشد و محمد هم به او می گويد تا زنده است به شکم درد مبتلا نمی شود اين که در ادرار او چه بوده که باعث شفای ابدی فردی می شود از اسرار علم پزشکی است . و اينکه ادرار و مدفوع محمد و امامان بوی عطر می داده ويا هر کسی که به الت تناسلی او نگاه می کرده بلافاصله کور می شده (اخر کسی نيست بگويد به چه دليلی بايد کسی آلت تناسلی محمد را می ديده !!!)
اما عجيب ترين معجزه ای که به او نسبت داده شده و همه مسلمانان هم آن را قبول دارند قضيه شق القمراست

1-تاريخ وقوع اين بنا به روايات اسلامی:
از طبرسى در اعلام الورى و راوندى در خرائج نقل شده كه گفته‏اند اين داستان در سالهاى اول بعثت اتفاق افتاد ولى‏ علامه طباطبائى در تفسير الميزان در دو جا ذكر كرده كه‏اين ماجرا در سال پنجم قبل از هجرت اتفاق افتاد و در يك‏جاى آن از پاره‏اى روايات نقل كرده كه:
اين داستان در آغاز شب چهاردهم ذى حجه پنج‏سال قبل ازهجرت اتفاق افتاد.و مدت آن نيز اندكى بيش نبود.

2-چگونگى ماجرا :
در روايات مختلفى كه در تواريخ شيعه و اهل سنت ازابن عباس و انس بن مالك و ديگران نقل شده گفته‏اند:
اين معجزه بنا بدرخواست جمعى از سران قريش مانندابو جهل و وليد بن مغيره و عاص بن وائل و ديگران انجام شد،بدين‏ترتيب كه آنها در يكى از شبها كه تمامى ماه در آسمان بود بنزد محمد آمده و گفتند:اگر در ادعاى نبوت خود راستگو وصادق هستى دستور ده اين ماه دو نيم شود!محمد می گويد
بدانها گفت:اگر من اينكار را بكنم ايمان خواهيد آورد؟
گفتند:آرى،و او از خداى خود درخواست اين معجزه راكرد و ناگهان همگى ديدند كه ماه دو نيم شد بطورى كه كوه‏حرا را در ميان آن ديدند و سپس ماه به هم آمد و دو نيمه آن به هم‏چسبيد و همانند اول گرديد،و رسول خدا دوبار فرمود:
«اشهدوا،اشهدوا»يعنى گواه باشيد و بنگريد!
مشركين كه اين منظره را ديدند می گويند «سحرنا محمد»محمد ما را جادو كرد،و ياآنكه گفتند:«سحر القمر،سحر القمر»ماه را جادو كرد!
برخى از آنها گفتند:اگر شما را جادو كرده مردم شهرهاى‏ديگر را كه جادو نكرده!از آنها بپرسيد،و چون از مسافران‏و مردم شهرهاى ديگر پرسيدند آنها نيز مشاهدات خود را در دو نيم‏شدن ماه بيان می کنند .
واقعا من نمی دانم چه نقدی بر اين ماجرا بياورم کره ماه به دو نيم تقسيم شده و دوباره به جای خود بر می گردد .!!!!!!!!!!
درسی که از اين داستان می گيرم اين است که اگر بخواهم دروغی بگويم انقدر بزرگ باشد که حتی خودم هم در شک بيافتم !!!!
اما ببينيم علمای حوزه در توجيه اين چه می گويند :
(( ما وقتى مسئله نبوت را پذيرفتيم و به‏«غيب‏»ايمان آورده ومعجزه را قبول كرديم ديگر جائى براى بحث و رد و ايراد و تاويل‏و توجيه باقى نمى‏ماند،مگر با كدام جزيه و تحليل مادى مسئله‏شكافتن سنگ سخت‏با ضربه چوب و بيرون آمدن دوازده چشمه‏آب گوارا قابل توجيه است ( اشاره به سوره اعراف-آيه 160)) ،و با كدام حساب ظاهرى حاضركردن تخت‏بلقيس در يك چشم برهم زدن از صنعا به‏بيت المقدس قابل درك و قبول است(سوره‏نمل-آيه 40)،و با كدام وسيله‏اى-جز معجزه-ميتوان عصاى چوبى را به اژدهائى بزرگ‏«ثعبان مبين‏»تبديل نمود (سوره شعرا-آيه 32). ،و يا با زدن همان عصاى چوبين بدر يا ميتوان آنراشكافت،و دوازده شكاف در آن پديدار كرد، و لشكرى عظيم‏را از آن دريا عبور داد. ( سوره بقره-آيه 50 و سوره طه-آيه 77 و سوره شعرا-آيه 63 و سوره‏دخان-آيه 24)
اينها و امثال اينها معجزاتى است كه در قرآن كريم آمده وروايات صحيحه اثبات آنها را تضمين كرده كه از آنجمله است‏معجزه معراج جسمانى و«شق القمر»و در برابر آنها نمى‏توان باتئوريها و فرضيه‏هائى علمی دست‏بتاويل و توجيه‏اين آيات و روايات زد،چنانچه برخى در گذشته و يا امروزمتاسفانه اينكار را كرده‏اند.
و اساس اين توجيهات و تاويلات آن است كه ظاهرا اينان‏معناى صحيح‏«نبوت‏»و«وحى‏»و ارتباط انبيا را با عالم غيب و حقيقت جهان هستى ندانسته و يا همه را خواسته‏اند با فكرمادى و عقل ناقص خود فهميده و تجزيه و تحليل كنند،و قدرت‏لا يزال و بى انتهاى آفريدگار جهان را از ياد برده‏اند و در نتيجه به‏چنين تاويلاتى دست زده‏اند. )
البته برخی نيز اين داستان را بدين صورت نقل کر ده اند که که در اين معجزه ‏ماه به دونيم شد و بگريبان محمد رفت و سپس نيمى از آستين‏راست و نيمى از آستين چپ وی خارج شد و دوباره به‏آسمان رفت و بيكديگر چسبيد
البته موضوع شق القمر مورد پذيرش شيعه و سنی می باشد و هر دو اين معجزه را قبول دارند !!!
می خواستم در مورد اين داستان مطلبی بنويسم ولی فکر کردم که با نوشتن توضيح به شعور خوانندگان خود توهين کرده ام زيرا اين داستان واضحتر از آن است که من بخواهم مطلبی را به ان اضافه کنم .


 
اين دفعه دو داستان واقعی را می خواهم برايتان بگويم :

داستان عمار ياسر
می دانيد که بنا به تاريخ صدر اسلام بنا به گفته مسلمانان آنها توسط بت پرستان ان زمان شکنجه می شدند
يکی از اين افراد عمار بود که می دانيد او از بزرگترين ياران محمد محسوب می شد ولی جالب اينجاست که اين عمار زير بار شکنجه تحمل نمی ياورد و بتها را تمجيد گفته و خدای محمد را ناسزا می گويد و بدين ترتيب از شکنجه رهايي می يابد ولی بعد نزد محمد می آيد و می گويد برای اينکه تحمل شکنجه را نداشته چنين عمی کرده است ، محمد او را می بخشد و به او توصيه می کند همواره برای فرار از شکنجه می تواند بر زبانش هر چه دوست دارد بگويد و برای رضايت خاطر او آيه ای هم می خواند که عمار ديگر نگران نباشد (نحل ايه 106)
درسی که می گيريم
1)همواره برای رسيدن به اهداف خود هر چه دوست داريد بگوييد اگر به آن اعتقاد نداشته باشيد
مهم اين است که به هدف برسيد
2)اگر يکبار گرفتار شکنجه شديد خود را راحت کنيد و هر چه از شما می خواهند بگوييد مجوز آن را هم قرآن داده است
3)کی گفته قلب و زبان شما بايد يکی باشد
4) اين سوال را يک روانشناس جواب بده که کسی که يه جور فکر کنه و يه جور ديگه خودش را نشان بده اسمش را چی بايد گذاشت( و اسم تعليم دهنده را بايد چی گذاشت )

داستانی از بلال
اسلام دين محبت و گذشت است باور نداريد داستانی از صدر اسلام از بلال بشنويد
زمانی که بلال برده ای بيش نبود و مسلمان شده بود توسط اميه ابن خلف بشدت شکنجه می شد تا اينکه در نهايت از صاحبش خريداری شده و آزاد می گردد . اما داستان را زبان فردی به نام عبدالرحمن بشنويد :امية بن خلف در مكه با من دوست‏بود،و نام من پيش ازآنكه مسلمان شوم عبد عمرو بود و چون مسلمان شدم نام خود رابرگردانده عبد الرحمن گذاردم،امية بن خلف كه اطلاع يافت من‏اسمم را تغيير داده‏ام روزى بمن گفت:اى عبد عمرو نامى راكه پدر و مادرت براى تو نهاده بودند تغيير دادى؟
گفتم: آرى.
گفت: من كه‏«رحمن‏»را نمى‏شناسم پس نام ديگرى‏انتخاب كن كه من هم آنرا بشناسم و تو را بآن صدا بزنم؟
من بسخنش اعتنائى نكرده از او گذشتم و از آن پس هر زمان مرا مى‏ديد صدا مى‏زد:
اى عبد عمرو!من پاسخش را نمى‏گفتم تا بالاخره روزى‏باو گفتم:تو نامى براى من انتخاب كن(كه مطابق عقيده من وميل تو باشد)گفت:نام‏«عبد الاله‏»چطور است؟گفتم:خوب‏است.و بدين ترتيب از آن پس مرا«عبد الاله‏»صدا مى‏زد و من‏هم پاسخش را مى‏گفتم.
تا روزى كه جنگ بدر پيش آمد هنگام فرار قريش من براى‏پيدا كردن غنيمت‏بدنبال ايشان در ميان كشته‏گان مى‏گشتم وهر كجا زرهى در تن آنها بود بيرون مى‏آوردم و بدين ترتيب چندزره پيدا كرده بودم بناگاه چشمم بامية بن خلف افتاد كه دست‏پسرش على بن امية را در دست دارد و متحير ايستاده،چشمش‏كه بمن افتاد صدا زد:اى عبد عمرو!من پاسخش را ندادم.
دوباره صدا زد: عبد الاله!
اين مرتبه پاسخش را داده ايستادم.
گفت:بسراغ من بيا(و پيش از آنكه مرا بكشند باسارت‏بگير)كه استفاده اينكار براى تو بيش از اين زره‏ها است.
پيشنهاد او را پذيرفته زره‏ها را به طرفى انداختم و دست او وپسرش را گرفته بسوى محمد براه افتادم،ودر آنحال او مرتبا مى‏گفت:
راستى عجيب است!تاكنون چنين وضعى نديده بودم!آيا هيچيك از شما شير را دوست نمى‏دارد ؟ (مقصودش اين بود كه هر كه مرا باسارت بگيرد من براى آزادشدنم باو شتران پر شيرى مى‏دهم.
قدرى كه خيالش آسوده شد از من پرسيد:اى عبد الاله آن كه‏بود كه در ميان لشگر شما شمشير مى‏زد و براى اينكه شناخته‏شود پر شتر مرغى بسينه‏اش نصب كرده بود؟
گفتم: او حمزة بن عبد المطلب بود.
گفت: اى عبد الاله!او بود كه ما را باين روز انداخت ولشگر ما را درهم شكست.
در همين احوال بلال حبشى از دور چشمش بامية بن خلف‏افتاد و(گويا آن شكنجه‏هائى كه در مكه باو داده بود يادش آمدزيرا)همين امية بن خلف بود كه روزها هنگام ظهر بلال را درمكه برهنه مى‏كرد و او را روى ريگهاى تفتيده بيابان مكه‏مى‏خوابانيد و سنگ بسيار بزرگى روى سينه‏اش مى‏گذارد ومى‏گفت:دست از دين محمد بردار،و بلال در همان حال‏مى‏گفت: احد...احد...(خدا يكى است...).
از اينرو بسوى او دويده فرياد زد:اين ريشه و اساس كفرامية بن خلف است!روى رستگارى را نبينم اگر امروز بگذارم اونجات يابد!
من داد زدم: اى بلال اين هر دو اسير من هستند،آيا بااسيران من چنين رفتار مى‏كنى؟
بلال بسخن من وقعى ننهاده همان حرف را تكرار كرد.
دو باره صدا زدم:اى بلال گوش كن چه مى‏گويم؟
ديدم همان كلام را تكرار كرده و دنبالش با صداى بلندفرياد زد:اى ياران خدا بيائيد...بيائيد كه ريشه كفر اينجاست!
بيائيد...كه امية بن خلف اينجاست.
چيزى نگذشت كه مسلمانان از چهار طرف حلقه‏وار ما رااحاطه كردند من هر چه خواستم از آن دو دفاع كنم نشد تابالاخره يكى از مسلمانان شمشير كشيده و پاى پسر امية را قطع‏كرد چنان كه بزمين افتاد. امية كه آن منظره را ديد چنان فريادى زد كه تاكنون نشنيده‏بودم و بدنبال او سايرين نيز حمله كردند و آن دو را با شمشيرقطعه قطعه كردند.
عبد الرحمن پس از اين قصه بارها مى‏گفت:خدا بلال رارحمت كند كه هم زره‏ها را از دست ما داد و هم اسيران را(و بااين ترتيب ضرر زيادى بمن زد) .
آري كساني كه مكتب اسلام را از سر چشمه آموخته اند چنين مي انديشيده اند
يكي كينه خود را خالي ميكرده , ديگري دنبال غنيمت جنگي بوده , و عده بسياري نيزبه اميد در آغوش كشيدن حوريان بهشتي به استقبال مرگ مي رفتند




 
حوادثی که در شب تولد محمد اتفاق افتاد:

1) شيخ صدوق در کتاب امالی از امام صادق روايت کرده که قبل از تولد مسيح عيسی شيطان آزادانه به تمامی آسمانها آمد و رفت می کرد و بعد از تولد مسيح از سه آسمان ممنوع شد و بعد از تولد محمد از چهار آسمان باقيمانده هم محروم شد .البته نحوه ممانعت از رفتن آسمان نيز توضيح داده شده و مکانسيم آن پرتاب ستارگان به طرف شيطان می باشد !!!!يعنی اينکه اگر شيطان بخواهد به آسمان برود يک يا چند ستاره بسمت او پرتاب می شود .البته من نتوانستم ارتباطی بين مجرد بودن شيطان و مادی بودن ستاره!!! ارتباط منطقی برقرار کنم .البته در آينده علم و فلسفه بکمک هم اين موضوع را روشن خواهند نمود !!(البته اين موضوع در سيره ابن هشام و صحيح بخاری ذکر شده و فخر رازی هم در تفسير آيه «فمن يستمع‏الآن يجد له شهابا رصدا»(سوره جن آيه 9) در مورد منع شياطين از نفوذ در آسمانها وتيرهاى شهاب همين تفسير را داشته است .
2) و در آن شب نورى از سمت‏حجاز بر آمد و همچنان بسمت‏مشرق رفت تا بدانجا رسيد،فرداى آن شب تخت هر پادشاهى‏سرنگون گرديد و خود آنها گنگ گشتند كه در آنروز سخن‏نمى‏گفتند.تعجب اينکه در هيچ کتاب تاريخی اين موضوع ذکر نشده شايد يادشان رفته
3)دانش كاهنان ربوده شد و سحر جادوگران باطل گرديد،وهر كاهنى كه بود از تماس با همزاد شيطانى خود ممنوع گرديد وميان آنها جدائى افتاد.
4) و طاق كسرى از وسط شكست‏خورد و رود دجله در آن‏وارد شد!!!!!!!!
5)آتشكده‏هاى فارس كه هزار سال بود خاموش نشده بود در آن شب خاموش گرديد.
6) و همه بتها در صبح آن شب به رو در افتاد و هيچ بتى درآنروز بر سر پا نبود،و ايوان كسرى در آن شب شكست‏خورد وچهارده كنگره آن فرو ريخت.و درياچه ساوه خشك شد.ووادى سماوه پر از آب شد.
سوالی که من دارم چرا در هيچ جای تاريخ چنين حوادثی را نمی خوانيم و چرا حوادث مشابه در چين و روم و مصر و اسرائيل و... چيزی ذکر نشده ؟
پاسخ را از زبان يکی از استادان بنام حوزه علميه قم بشنويد :
(اگر حديث وروايتى از نظر سند و صدور از امام معصوم عليه السلام براى ماثابت‏شد ديگر كدام روايت و تاريخى براى ما معتبرتر از آن حديث‏و روايت مى‏تواند باشد،و همه بحثها در همان قسمت اول واعتبار سند و به اصطلاح‏«صغراى قضيه‏»است،ولى پس ازاثبات ديگر استبعاد و زير سئوال بردن حديث،جز ضعف ايمان وتاريخ زدگى محمل ديگرى نمى‏تواند داشته باشد،وگرنه كدام‏تاريخ و روايتى معتبرتر از آن تاريخ و روايتى است كه از منبع‏وحى الهى سرچشمه گرفته باشد و كدام داستان و حديثى‏محكمتر از داستان و حديثى است كه از زبان پيمبران و ائمه‏معصوم عليهم السلام صادر گرديده باشد!

مگر نه اين است كه سرچشمه پر فيض و زلال همه علوم‏آنهايند؟و معيار صحت و سقم همه دانشهاى بشرى گفتار آنهااست؟ حقيقت آن است كه تاريخ نويسان و وقايع نگاران گذشته‏در انحصار طاغوتهاى زمان بوده-چنانچه امروزه نيز عموما اينگونه‏است و بشر هنوز نتوانسته خود را از قيد و بند ايشان آزاد سازد-وانبياء الهى نيز پيوسته بر ضد همان طاغوتها قيام مى‏كرده ومبارزه داشتند،و آنها همواره در صدد از بين بردن انبياء و محو نام و آثار ايشان بوده و بهر وسيله مى‏خواسته‏اند آنها را افرادى‏ماجراجو و بى شخصيت و افسادگر معرفى كنند،و هرگز اجازه‏نمى‏دادند آنها را بعنوان مردانى الهى كه قدرت انجام معجزه رادارند معرفى كنند،و بهمين دليل معجزاتى را كه بوسيله ايشان‏انجام مى‏شده انكار كرده و يا توجيه مى‏نمودند،و اگر كتابهاى‏آسمانى و روايات مذهبى نبود اثرى از اين معجزات بجاى نمانده‏و بدست ما نرسيده بود...
بهمين دليل ما مى‏گوئيم انگيزه و نيازى براى تحقيق در تاريخهاى گذشته نداريم و اگر هم تتبع كنيم معلوم نيست‏بجائى برسيم!!!)
اما آن شب بر سر شيطان چه آمد داستانی را از منابع اسلامی بخوانيم:
و ابليس در آن شب ياران خود را فرياد زد(و آنها را بيارى‏طلبيد)و چون اطرافش جمع شدند بدو گفتند:اى سرور چه چيزتو را بهراس و وحشت افكنده؟گفت:واى بر شما از سر شب تابحال اوضاع آسمان و زمين را دگرگون مى‏بينم و بطور قطع درروى زمين اتفاق تازه و بزرگى رخ داده كه از زمان ولادت عيسى‏بن مريم تاكنون سابقه نداشته،اينك بگرديد و به بينيد اين اتفاق‏چيست؟
آنها پراكنده شدند و برگشتند و اظهار داشتند:ما كه تازه‏اى‏نديديم.
ابليس گفت:اين كار شخص من است آنگاه در دنيابجستجو پرداخت تا به حرم-مكه-رسيد،و مشاهده كرد فرشتگان اطراف آنرا گرفته‏اند،خواست وارد حرم شود كه فرشتگان بر اوبانگ زده مانع ورود او شدند،بسمت غار حرى رفت و چون‏گنجشكى گرديد و خواست در آيد كه جبرئيل بر او نهيب زد:
- برو اى دور شده از رحمت‏حق!ابليس گفت:اى جبرئيل‏از تو سؤالى دارم؟
گفت: بگو،پرسيد:از ديشب تاكنون چه تازه‏اى در زمين رخ‏داده؟
پاسخداد: محمدبدنيا آمده.
شيطان پرسيد: مرا در او بهره‏اى هست؟گفت:نه.
پرسيد: در امت او چطور؟
گفت: آرى.ابليس كه اين سخن را شنيد گفت:خوشنود وراضيم.

اما جالب است جبرائيل به شيطان راست نگفته بوده زيرا در قلب محمد چيزي بوده که متعلق به شيطان بوده و خود جبرائيل مجبور می شود با عمل جراحی ان را از قلب محمد در آورد و ظاهرا اين عمل را چندين بار انجام می دهد
داستان اين عمل جراحی را بدون هيچ تغييری در متن از منابع اسلامی بخوانيم
اين داستان را بسيارى از محدثين و سيره نويسان اهل سنت روايت كرده‏اند مانند«مسلم‏»در كتاب صحيح،در ضمن چندحديث و ابن هشام در سيره و طبرى در كتاب تاريخ خود، وكازرونى در كتاب المنتقى و ديگران ، يكى ازرواياتى را كه در صحيح مسلم آمده چنين می گويد:
«روى مسلم بن حجاج عن انس بن مالك ان رسول الله(ص)اتاه‏جبرئيل و هو يلعب مع الغلمان فاخذه و صرعه،فشق عن قلبه‏فاستخرج القلب فاستخرج منه علقة فقال:هذا حظ الشيطان‏منك،ثم غسله فى طست من ذهب بماء زمزم،ثم لامه ثم اعاده‏فى مكانه.»
«و جاء الغلمان يسعون الى امه-يعنى ظئره-فقالوا:ان محمدا قدقتل فاستقبلوه و هو منتقع اللون،قال انس:و قد كنت ارى اثر ذلك‏فى صدره‏».
يعنى مسلم از انس بن مالك روايت كرده كه روزى جبرئيل‏هنگامى كه رسول خدا با پسر بچگان بازى مى‏كرد نزد وى آمده واو را گرفت و بر زمين زد و سينه او را شكافت و قلبش را بيرون‏آورد و از ميان قلب آنحضرت لكه خونى بيرون آورده و گفت:اين‏بهره شيطان بود از تو،و سپس قلب آنحضرت را در طشتى از طلا با آب زمزم شستشو داده آنگاه آنرا بهم پيوند داده و بست و درجاى خود گذارد...
پسر بچگان بسوى مادر شيرده او آمده و گفتند:محمد كشته شد! آنها بسراغ او رفته و او را در حالى كه رنگش پريده بود مشاهده‏كردند!
انس گفته: من جاى بخيه‏ها را در سينه آنحضرت مى‏ديدم.
و در سيره ابن هشام از حليمه روايت كرده كه گويد:آنحضرت‏بهمراه برادر رضاعى خود در پشت‏خيمه‏هاى ما به چراندن‏گوسفندان مشغول بودند كه ناگهان برادر رضاعى او بسرعت نزد ماآمد و به من و پدرش گفت:اين برادر قرشى ما را دو مرد سفيد پوش‏آمده و او را خوابانده و شكمش را شكافتند و ميزدند!
حليمه گفت: من و پدرش بنزد وى رفتيم و محمد را كه ايستاده ورنگش پريده بود مشاهده كرديم،ما كه چنان ديديم او را به سينه‏گرفته و از او پرسيديم:اى فرزند تو را چه شد؟فرمود: دو مرد سفيدپوش آمدند و مرا خوابانده و شكمم را دريدند و بدنبال چيزى‏مى‏گشتند كه من ندانستم چيست؟
حليمه گويد: ما او را برداشته و بخيمه‏هاى خود آورديم. و در هر دوى اين نقلها هست كه همين جريان سبب شد تاحليمه آنحضرت را بنزد مادرش آمنه باز گرداند.

و اين داستان تدريجا در روايات توسعه يافته تا آنجا كه‏گفته‏اند:داستان شق صدر در دوران زندگى آنحضرت چهار ياپنج بار اتفاق افتاده،در سه سالگى(همانگونه كه شنيديد)و در ده‏سالگى،و هنگام بعثت،و در داستان معراج ) و بلكه برخى از مفسران سوره انشراح و آيه‏«الم نشرح لك‏صدرك‏»را بر اين داستان منطبق داشته و شان نزول آن‏دانسته‏اند.
راستی اين مطالبی که می نويسم براتون جالبه يا نه نوشتن را ادامه بدم ؟

 
نمی دونم شما قضيه نور محمدی را شنيده ايد يا نه ؟

مسلمانان معتقدند که قبل از پيدايش جهان خداوند محمد را برای رستگاری جهان آفريده بود .اين موضوع شايد از باب اول انجيل يوحنا که می گويد((در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود همه چيز بواسطه او آفريده شد و...)) با اندکی تغيير بعاريت گرفته شده است . مسلمانان نيز بر اين اعتقادند که اين نور در کمر آدم قرار گرفت و نسل اندر نسل انتقال يافت تا به عبدالله رسيد و عبدالله اين نور را در رحم آمنه کاشت که حاصل آن محمد شد .اين موضوع باعث می شود که مسلمانان بر اين اعتقاد باشند که تمامی پدران و آبا و اجداد محمد خداپرست بوده اند يکی از دلايل آن هم وجود اين نور محمدی است زيرا اين نور در کمر هيچ مشرکی نمی تواند قرار بگيرد .

حال داستانی در اين زمينه را بخوانيد :
عبدالله همراه پدرش داشته می رفته است که چشمش به زنی می افتد -آن زن خواهر ورقه ابن نوفل بوده است که مطالعات فراوانی در مورد مسيحيت داشته و به اين دين گرويده بوده است.- اين زن به عبدالله پيشنهاد سکس می دهد و عبدالله چون با پدرش بوده امتناع می کند و همان شب با امنه نزديکی می کند و فردای آن روز هم سراغ آن زن می رود واينبار عبدالله به او پيشنهاد سکس می کند ولی آين با آن زن نپذيرفته و به عبدالله می گوييد که ديروز در تو نوری بود که من دوست داشتم آن نور در رحم من قرار گيرد ولی امروز ديگر آن نور در تو نيست و من هم ديگر تمايلی بر تو ندارم .البته در کتب تاريخی از اين داستان که فبل از ازدواج عبدالله زنان بسياری بدليل وجود نوری در وجود او به او پيشنهاد سکس می کنند وجود دارد که در همه اين داستانها بنوعی عبدالله موفق نمی شود .
اين داستان را ابن هشام گفته بود البته برخی ديگر آن را بصورتی مناسبتر ذکر می کنند از جمله
ابن شهرابن آشوب چنين نقل می کند:
در مكه زنى‏بود به نام:«فاطمه دختر مرة‏»،كه كتابها خوانده و از اوضاع‏گذشته و آينده اطلاعاتى بدست آورده بود،آن زن روزى عبد الله‏را ديدار كرده بدو گفت:توئى آن پسرى كه پدرت صد شتر براى‏تو فدا كرد؟
عبد الله گفت:آرى.
فاطمه گفت:حاضرى يكبار با من هم بستر شوى و صد شتربگيرى؟
عبد الله نگاهى بدو كرده گفت:
اگر از راه حرام چنين درخواستى دارى كه مردن براى من‏آسان‏تر از اينكار است،و اگر از طريق حلال مى‏خواهى كه‏چنين طريقى هنوز فراهم نشده پس از چه راهى چنين درخواستى‏را مى‏كنى؟
عبد الله رفت و در همين خلال پدرش عبد المطلب او را به‏ازدواج آمنه در آورد و پس از چندى آن زن را ديدار كرده و ازروى آزمايش بدو گفت:آيا حاضرى اكنون به ازدواج من درآئى‏و آنچه را گفتى بدهى؟
فاطمه نگاهى بصورت عبد الله كرد و گفت:حالا نه،زيراآن نورى كه در صورت داشتى رفته، سپس از او پرسيد:پس از آن گفتگوى پيشين تو چه كردى؟
عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعريف كرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده كردم ومشتاق بودم كه اين نور در رحم من قرار گيرد ولى خدا نخواست، و اراده فرمود آنرا در جاى ديگرى بنهد،و سپس چند شعر نيزبعنوان تاسف سرود.و گفته‏اند: هنگامى كه عبد الله بدو برخوردسفيدى خيره كننده‏اى ميان ديدگان عبد الله بود همانند سفيدى‏پيشانى اسب....
البته اين داستان برطبق روايت فوق مورد پذيرش مسلمانان است اما در مورد اين داستان يک سوال اساسي مطرح است و اين که چطور زنان بسياری در آن زمان از وجود اين نور خبر داشتند ولی خود عبدالله از وجود آن بی خبر بوده است اگر در باره تاريخ اسلام مطالعه ای داشته باشيد انواع و اقسام پيشگويي ها در مورد نبوت محمد توسط يهوديان و مسيحيان را خواهيد ديد ولی بعد ازادعای نبوت او ديگر هيچ خبری از آن همه پيشگونيست و هيچ يهودی و مسيحی ادعای نبوت او را قبول نمی کند .البته ذکر اين نکته خالی از لطف نيست که مسلمانان به دلايل بسيار سلمان فارسی را مسيحی می دانند .(در حالی که حتی در آن زمان افراد زيادی گفته های محمد را ناشی از تلقينات زرتشتی سلمان می دانستند که محمد منکر شده و حتی اياتی هم در اين باره می خواند )
اما اينکه پدران محمد همگی خداپرست بوده اند برای مسلمانان از اهميت زيادی برخودار است .اما برای درستی اين ادعا مطالب زير را بخوانيد :
1)می دانيد مناف و غزی نام دو بت بوده است و عبدامطلب نام دو فرزند خود را عبدالمناف و عبدالعزی گذاشته بوده اگر عبدالمطلب موحد بوده چگونه نام فرزندان خو را چنين نهاده است(در باره نام خودش می گويند در کودکی زمانی بر پشت شتر همراه عمويش مطلب سوار بوده و مردم فکر می کنند که او بنده مطلب ست و او را به عبدالمطلب می خوانند و اين نام بر او می ماند وگرنه نام واقعيش شيبة الحمد بوده است )
2) موضوع ديگر اشاره به خود قرآن است در قرآن نام پدر ابراهيم آزر گفته شده
و در خود قرآن بارها بر بت پرست بودن آزر اشاره شده است از جمله آيات سوره انعام آيه 74 : هنگامى كه ابراهيم به پدرش آزر گفت:آيا بتان را براى خود خدا و معبود گرفته‏اى،براستى كه من تو و قوم تو را در گمراهى آشكارى مى‏بينيم. سوره مريم آيه 41-42:ابراهيم را در كتاب ياد كن كه بسيار راستگو و پيغمبر بود، آنگاه كه بپدرش گفت چرا مى‏پرستى چيزى را كه نمى‏شنود و نمى‏بيند و بى‏نياز نمى‏كندتو را چيزى.سوره شعراء آيه 69-71 : بخوان برايشان خبر ابراهيم را هنگامى كه بپدرش و قوم اوگفت چه مى‏پرستيد؟گفتند:بتها را مى‏پرستيم و در برابر آنها پيوسته پرستش كرده و هستيم. سوره مريم آيه 46 :اى ابراهيم آيا از معبودان من روگردانى؟اگر دست برندارى تو را سنگسار كرده و سالهاى بسيار از من دورى كن.
اگر بخواهيم از ديدگاه مسلمانان به قضيه نگاه کنيم اين داستان نور محمدی و قرار گرفتن ان در کمر عده ای بت پرست را چکونه می توان تفسير کرد؟
من که تفسير الميزان را و کتب مذهبی ديگر خواندم ولی استدلال آنها بنظرم منطقی نيامد شما چطور ؟




 
۱)فـاطمه بيمار شد ورسول خدا(ص ) به عيادت او آمد و بر بالين وى نشست . درهمين حال كه بـا دخـترش گفتگو مى كرد و از حال وى جويا مى شد, فاطمه گفت : دلم هواى خوراكى مطبوع وگورا كرده است .
تاقچه اى در اتاق بود كه اشيايى در آن مى نهادند, رسول گرامى (ص ) برخاست وبه جانب آن تاقچه رفت وسپس با ظرفى سرپوشيده بازگشت . محتواى ظرف مقدارى مويز وكشك و كعك (نانى كه از آمـيـخـتـن روغـن وشـكر سازند) وچند خوشه انگوربود. حضرت آن ظرف خوراكى را در برابر دخترش گذارد و در حالى كه خود دستى بر آن نهاده بود نام خدا را بر زبان جارى ساخت وفرمود: به نام خدا برگيريدوبخوريد.
اهل بيت سرگرم خوردن آن خوراكيها شدند. در اين بين , سائلى بر در خانه ظاهر شدوبا آواز بلند سلام كرد وگفت : اى اهل خانه از آنچه خدا روزى شما كرده به ما نيزبخورانيد.
رسول خدا(ص ) در پاسخ او فرمود: دور شو اى پليد. فـاطـمه از گفته پدر شگفت زده شد وگفت : اى فرستاده خدا! نديده بودم كه با مسكين چنين رفتار كنيد ؟
! فـرمود: (دخترم ) اين خوراك بهشتى است كه جبرئيل براى شما آورده و سائل هم شيطان مطرود است . او در خوراك شما طمع كرده و مى خواهد با شما در خوردن آن شركت جويد, در حالى كه بر او روا نيست .
۲)به همراه جمعى از ياران , نزد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم . در اين بين حضرت پرسشى طرح كرد و پرسيد: آيا مى دانيد, بهترين چيز براى زنان كدام است ؟
.از مـيـان جـمعيت حاضر, پاسخى كه آن حضرت را قانع سازد, شنيده نشد. عاقبت باعجز وناتوانى هـمه از گرد او پراكنده گشتيم . هر كس به سويى رفت ومن نيز به خانه فاطمه آمدم , وفاطمه را از پـرسـشى كه رسول گرامى عنوان كرده بود آگاه كردم . به اوگفتم هر چند ياران آن حضرت كـوشيدند وپاسخهايى نيز دادند, اما هيچيك از آنهانتوانست پاسخى را كه مورد نظر حضرتش بود بر زبان آرد.
فاطمه گفت : پاسخ سؤال را من مى دانم . آنگاه گفت : بهترين چيز براى زنان آن است كه مردان آنان را نبينند وآنها نيز مردان را نبينند.
مـن نـزد رسول خدا(ص ) بازگشتم وگفتم : اى فرستاده خدا! پرسشى كه مطرح كرديدپاسخش اين است . (همان پاسخى كه فاطمه داده بود عرض كردم ).
پـيـغـمبر از اين پاسخ خوشش آمد وگفت : اين پاسخ را از كه شنيده اى , تو كه هم اينك اينجا بودى وپاسخ آن را ندادى ؟
! گفتم : از فاطمه پيغمبر(ص ) فرمود: همانا فاطمه پاره تن من است .
۳) روزى حسن وحسين در بـرابر ديدگان جدشان با هم كشتى مى گرفتند (وپيامبر داور آنان شده بود. اما نه يك داور بى طرف ) مرتب حسن را تشويق مى كرد و او را عليه حسين مى شوراند.
دخـترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت وگفت : پدر ! آيا از بزرگتر حمايت مى كنى واو را عليه كوچكتر مى شورانى ؟
پيامبر فرمود: (دخترم , نمى شنوى آواز جبرئيل را كه چگونه ) حسين راتشويق مى كند؟
! من نيز حسن را تشجيع مى كنم .
۴)وقـتـى ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص ) نشسته بود, كودكى خردسال اززير منبر, به پرخاش او پرداخت وگفت : از منبر پدرم فرود آى .
ابـوبـكر براى اينكه حفظ موقعيت كرده باشد وخود را در انظار نبازد, سخن كودك را تصديق كرد وگـفـت : آرى هـمين طور است اين منبر جد توست اما در باطن از حرف حسن (ع ) رنجيد ودر فـرصـتـى كـه بـه همراه رفيقش خدمت امير مؤمنان (ع ) مى رسد, ضمن گلايه هايى چند, از اين سـخـن حـسـن (ع ) ياد مى كند وآن را به رخ حضرت مى كشد. ورفيقش هم اضافه مى كند: اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى كنى وآنان را وا مى دارى تا در انظار مردم ابوبكر را تحقير كنند! حضرت در پاسخ آنان فرمود: ... شما خود مى دانيد ومردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن چه بسا, هنگامى كه جدش درنماز بود, صـفـوف جـماعت را مى شكافت وخود را به وى مى رسانيد ودر همان حال كه پيامبر خدا(ص ) در سـجده بود بر پشت او سوار مى شد و رسول گرامى (ص ) با نهادن يك دست بر پشت طفل ونهادن دستى ديگر بر زانوى خود, برمى خاست , وبا همين وضع نماز را به پايان مى برد.
ونـيـز مـى دانـيد ومردم مدينه هم فراموش نكرده اند, ساعاتى را كه پيامبر خدا(ص ) برفراز همين مـنـبـر سـخن مى گفت , وحسن از در كه وارد مى شد به جانب پدر مى دويدواز پله هاى منبر بالا مـى رفـت وبـر دوش جدش مى نشست وبرگردن او سوار مى شدوپاها را بر سينه مبارك او آويزان مـى كـرد طـورى كه درخشندگى خلخال پاى او از دوربه چشم مى خورد وپيامبر(ص ) همچنان سخن مى گفت وخطبه مى خواند.
(شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين پايه با جدش مهر وانس داشته طبيعى است كه مشاهده جـاى خالى پدر ونشستن ديگرى بر جاى او, برايش دشوار وگران باشد. به خدا قسم من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد, وكار او به دستور من نبوده است ....
۵)فـاطمه را در همان جامه اى كه به تن داشت غسل دادم . به خدا قسم كه او پاك وپاكيزه ودر نهايت طـهـارت بود. پس از انجام غسل , پيكر او را با باقى مانده حنوط پدرش (كه از بهشت آورده بودند) حـنـوط كـردم ودر كفن پيچيدم وپيش از آنكه بندهاى كفن راگره بزنم صدا زدم : اى ام كلثوم , زيـنب , سكينه , فضه , حسن , حسين , همه بياييدوآخرين بار مادرتان را ببينيد, بياييد واز وى توشه برگيريد كه ديدار به قيامت است .
حـسـن وحـسـيـن جـلـو آمـدنـد وخود را بر سينه مادرشان انداختند (آن دو مى گريستندوناله مـى كـردنـد) ومـى گـفتند: واحسرتا از دورى جدمان محمد(ص ) و واحسرتا ازجدايى مادرمان فـاطـمـه , اى مادر حسن , اى مادر حسين , سلام ما را به جدمان برسان وبه او بگو كه پس از وى ما يتيم وبى سرپرست گشتيم .
خـدا را گـواه مـى گيرم , ديدم فاطمه ناله اى كرد ودستهاى خود را گشود وبچه ها را درآغوش فـشرد وآنان را لحظاتى همچنان بر سينه داشت در اين حال صدايى از آسمان به گوشم رسيد كه گفت : اى ابوالحسن ! بچه ها را از آغوش مادرشان برگير, به خداسوگند, اين كودكان فرشتگان آسمانها را به گريه نشاندند. خدا و رسول او(ص ) درانتظار فاطمه اند.
بچه ها را از آغوش مادرشان گرفتم وبندهاى كفن را بستم ....

 
مذهب کاتوليک و شيعه

پاپ = ولی فقيه
اسقف = آيت الله
کاردينال =حجت السلام
کشيش= امام جماعت مسجد
شماس =خادم مسجد
کتاب مقدس = قرآن
ده يک = زکات
کليسا = مسجد
مريم مقدس = حضرت فاطمه
رهبانيت= پرهيزگاری
راهب = درويش
کريسمس = تولد محمد
دوازده حواری = دوازده امام
رفتن به کليسا در يکشنبه = نماز جمعه
حکم تکفير =حکم ارتداد
پروتستان = خوارج
عيد پاک = شب قدر

 
در اسلام داستانها يا بهتر است بگويم خرافه های بسياری وجود دارد که متاسفانه جزئ لاينفک دين مسلمانان است .متاسفانه تعصب شديد و کورکورانه باعث می شده که قرنها آنان اين داستانها را با تمام وجود می پذيرفته اند اما در عصر حاضر با پيشرفت علم و اطلاع رسانی و آگاه تر شدن مردم ملايان با زيرکی تمام بسياری از اين داستانها را ديگر نقل نمی کنند ولی بسياری از اين افسانه ها بقدری با دين اسلام آغشته شده است که ديگر نمی توانند از طفره روند و با دلايل عجيب و غريب می خواهند آن را بخورد مردم دهند .
اين موضوع مرا به ياد قرون وسطی می اندازد . برای قرنها کليسای کاتوليک بسياری از نظريات علمی آن زمان که مورد قبول کليسا بود جزو دين دانسته و آن را مقدس می شمردند ولی در قرن شانزدهم کشفيات گاليله و کپلر وکوپرنيک افکار ارسطو و بطلميوس را که توسط حکومت پاپ جزئ تفسير کتاب مقدس و دين مسيحيت شناخته می شد را زير سوال برد البته بمدت هزار سال کاتوليک ها اين افکار را بعوان دين بخورد مسيحيان داده بودند و بهمين دليل دانشمندان بسياری که نظر مخالف تفسير دستگاه پاپ داشتند تکفير و به قتل می رسيدند اما همانطوری که می دانيم در نهايت اين کليسای کاتوليک بود که با سرافکندگی مجبور به عقب نشينی شد وگرايشات اومانيستی رشد نمودالبته هم زمان عده ای هم رو به شک گرايي آوردند ...
بگذريم

تصميم دارم داستانهايي که مورد قبول شيعه و سنی است را بگويم و قضاوت در مورد انها را به خود شما واگذارم . از فردا سعی می کنم مرتب افسانه های باستان از مبانی اسلام برايتان بگويم



 
قول داده بودم که داستانی از صدر اسلام برايتان بگوييم :
فردی بنام ابو جندل که در زمان جوانی به محمد ايمان آورده بود در زمان عمر شراب نوش جان می کند ولی شرب خمر او لو می رود و عمر حکم می کند بايد شلاق بخورد ولی اين مسلمان مسلط به قرآن به اين حکم اعتراض می کند و به آيه 93 سوره مائده اشاره می کند که ((بر کسانی که ايمان آورده و نيکوکارند اگر مومن و پرهيز گار باشند بر آنچه می خورند گناهی نيست ))
البته عمر اين تفسير که پس مسلمانان بنا به اين آيه هر چه بخواهند از جمله شراب ومشروبات الکلی می توانند بخورند را نمی پذيرد و ابو جنل را شلاق می زند .
البته موضوع تحريف قرآن (تفسير به رای ) در زمان محمد نيز مشکل ساز می شده .بطوری که محمد را مجبور به تهديد (من فسر القرآن برايه فليبو مقعده من النهار =هر که قرآن را به ری خود تفسير کند جايگاهش در جهنم است )می نمايد .

اما من چند سوال دارم :
اگر قرآن کلام خداست چرا به زبانی گفته شده است که همه بتوانند آن را هر جوری دوست دارند تفسير کنند (قابل توجه طرفداران کامل بودن زبان عربی )و چرا آنقدر دو پهلو است که حتی خود علمای اسلامی زمان زيادی از عمر شريف و پر برکت خود را صرف ياد گيری نحوه تفسير آن می کنند و در مورد فهم قرآن و تفسير آن می گويند اگر کسی بخواهد قرآن را درست بفهمد بايد شان نزول و متشابه و محکم و ناسخ و منسوخ و دهها موضوع ديگر را ياد بگيرد تا بعد بتواند قرآن را بفهمد . نکته جالب توجه اين است وقتی به تفسيرهای قرآن که توسط کسانی که ساليان عمر خود را برای ياد گيری اين علوم صرف کر ده اند مراجعه می کنيد می بينيد که آنها تفسيرهای مختلفی از قرآن می کنند و معلوم نيست کدام تفسير همان است که گوينده می خواسته بگوييد . پس بی خود ايراد نگيرم که چرا توصيه شده قرآن را بايد به زبان عربی بخوانيم دليل اين است که فهم قرآن در حد عوام نيست و مردم عادی چکار به معنی و تفسير قران دارند .
در اکثر توصيه ها ملا ها اين آمده که قرآن را بخوانيد و ثوابتان را ببريد و تفسير آن را به ما بسپاريد .زيرا تفسير قرآن علم می خواهد و کار هر کسی نيست .اين چه کتاب آسمانی است که فقط عده خاصی می توانند آن را بخوانند و تفسير کنند و بقيه بايد به دهان آنها نگاه کنند و حق اظهار نظر هم نداشته باشند .آيا بنظر نمی آيد که اين دکانی است که توسط عده ای فريبکار برای اغفال مردمان ساده لو بکار می رود . اين موضوع ياد آور قرون وسطی است در آن زمان هيچ فرد عادی حق نداشته کتاب مقدس را بخوانند و حتی داشتن کتاب مقدس جرم بوده است .(بزودی مطلبی کوتاه در اين مورد خواهم نوشت ) .
اگر قران کتاب کاملی و جامع و فراگيري است همه بايد آن را بخوانند و بفهمند . البته نظر خود من هم همين است .قرآن خود بتنهايي گويا است و با مراجعه به آن می توان به عمق کلاه برداری که قرنهاست بر سر مسلمانان درجه دو رفته پی برد . اين چه اصرار مشکوکی است که برای تفسير قرآن وجود دارد ؟
اگر به منابع اسلامی نگاه کنيد هزاران کتاب در مورد فهم قرآن نوشته شده که موضوع بسياری ازتفسير قرآن است آيا همين موضوع به سادگی نشان دهنده ناتوانی قرآن در بيان مقصود خود نيست که انسانهای بيشماری را مجبور به تفسير آن می کند .يادم می آيد که قديمها در همسايگی ما کودکی وجود داشت که مبتلا به سندرم داون بود و فقط مادرش سخنان

 
تحريف قرآن ( قسمت دوم)

يكي ديگر از انواع تحريف تفسير به راي است يعني نظر گوينده را طور ديگر تاويل كنيم مثلا اگه كسي به شما بگويد خوب نيستم و شما بعدا بگويد او آدم خوبي نسيت و خودش هم همينو فبول داره و گفته من خوب نيستم ولي منظور گوينده اين بوده كه حالم خوب نيست
قرآن از اين نظر بسيار آسيب پذير است و هر كسي ميتواند آن را به نفع خود تفسير كند فردا يك داستان جالب از صدر اسلام د ر اين مورد خواهم نوشت

 
نخستين کسی که از قريش برای محمد کتابت می کرد و به اصطاح وحی او را می نوشت عبدالله ابن سعد ابی سرح بود که بعد از مدتی مرتد می شود .
اما داستان مرتد شدن او از اين قرار است که وقتی محمد آياتی را بعنوان کلام وحی برای او می خوانده او با اجازه محمد تغييراتی را در آن می داده و محمد هم آنها را می پذيرفته
مثلا در جايي محمد می گوييد والله عزيز الحکيم ولی عبدالله به او می گوييد چيور است بگوييم والله عليم الحکيم و محمد خوشش آمده و می پذيرد
کم کم عبدالله به پيامبری محمد شک می کند و می گوييد اين چه کلام وحی است که با نظر من تغيير می کند تا بالاخره بر سر آيه و تبارک الله احسن الخالقين با او اختلاف پيدا می کند
ظاهرا اين آيه را عبدالله بيچاره سروده بوده و محمد بزور می خواسته آن را وحی خداوند بخواند ولی عبدالله زير بار نمی رود
در نهايت عبدالله از اسلام رو بر می گرداند و به مکه فرار می کند محمد هم سراسيمه حکم ارتداد او را صادر می کند (مثل سلمان رشدی )و بعد محمد در توبيخ او آياتی هم می گويد (آيه 93 سوره انعام ).محمد می گويد اگر عبدالله به پرده کعبه هم آويخته شود او را بکشيد (باز هم می گوييد دين اسلام خشن نيست )اما امان از دست روزگار که چه بازی هايي دارد

اما ادامه داستان بعد از فتح مکه عبدالله که برادر شيری عثمان بود دست به دامان او می شود عثمان هم او را پنهان می کند تا آبها از اسياب بيفتد سپس او را بحضور محمد می برد و عبدالله هم مجددا اسلام می آورد و محمد پس از مکث طولانی می پذيرد اما بعدا از او می پرسند چرا بعد از مکث طولانی او را بخشيدی و محمد جواب می دهد که منتظر بودم کسی بلند شود و گردن عبدالله را بزند چون کسی اين کار را نکرد من او را بخشيدم (می دانيد که عثمان و نفوذش برای محمد خيلی اهميت داشته و به خاطر عثمان محمد را نمی کشد واقعا در صدر اسلام هم اگر کسی پارتی و کس و کاری نداشت بد بخت بوده و اين مربوط به امروز نيست و حتی در آخرت مسلمانان هم اگر کسی شفاعت (پارتی )نداشته باشد کارش ساخته است پس اين صفت از خدا گرفته شده و ما حق اعتراض نداريم!!!)
اما همين عبدالله بعدها سردار بزرگ اسلام می شود و مامور فتح شمال افريقا می شود و ظاهرا بخوبی از پس اين ماموريت بر می آيد و بخاطر همين خدماتش به اسلام والمسلمين والی مصر می گردد .واقعا که پول و مقام است که تعيين کننده دين وايمان بسياری از انسانهاست.

 
تحريف قرآن ( قسمت اول )

وقتي به دبستان ميرفتم يك داستان در مورد يك قاضي و مجرم شنيدم اجرا از ان قرار بود كه يه روز يه قاضي يه متهم را محكوم به مرگ ميكنه و حكم دادگاه را اين طور مينويسه (بخشش لازم نيست، اعدامش كنيد )
اما منشي دادگاه به هر دليلي حكم را اينطور مينويسه
(بخشش ، لازم نيست اعدامش كنيد )
ببينيد جابجايي يه وير گول چه تاثير ي در معنا مي گذارد
مي دانيد كه در قرآن آيه هاي كه در مكه نازل شده اند را مكي و آياتي كه در مدينه نازل شده اند را مدني گويند حالا شما كافي يه نگاهي به قرآني كه داريد بياندازيد و ترتيب آيات و سوره هاي آن را بينيد آيا به ذهن يك فرد عاقل و بدون تعصب كه اين آشفتگي را در سوره هاي قرآن مي بيند نمرسد كه با اين ترتيب معناي قرآن دگرگون شده .در اكثر سوره هاي قرآن شما از هر موضوعي مطلبي را ميبينيد هم از موسي هم از احكام و هم ازهر موضوع قابل تصور ديگري
كتاب قرآن از نظر موضوعي شديدا آشفته است و تحريف موضوعي آن يكي از انواع تحريفات آن است.

Wednesday, February 19, 2003
 
بي عنوان

در كتب معتبر تاريخي در باره جمع آوري قرآن مطالب زيادي آمده است اين جمع آوري در دو مرحله انجام شد يكي در زمان ابوبكر و ديگري در زمان عثمان تا قبل از اينكه عثمان بزور شمشير قرآن ها را يكي كند حداقل 7 قرآن مختلف وجود داشت و اين قرآن ها بقدري اختلاف داشتند كه طرفداران هر قرآن ,طرفداران قرآن ديگر را كافر مي دانستند ,قرآن كابي است كه شديدا مورد تحريف قرار گرفته است ,تعجب من اين است كه چگونه مسلمانان آن را كتابي آسماني محفوظ از تغيير و تحريف مي خواند به زودي درمورد دلايلم براي تحريف قرآن خواهم نوشت....



02/2003
03/2003
04/2003
05/2003
06/2003
07/2003
08/2003
09/2003
11/2003
01/2004
07/2004
05/2005
04/2006

نويسنده آفتاب OSAREH1@YAHOO.COM