--> اسلام و قرآن نويسنده آفتاب OSAREH1@YAHOO.COM

اسلام و قرآن


Monday, February 24, 2003
 
اين دفعه دو داستان واقعی را می خواهم برايتان بگويم :

داستان عمار ياسر
می دانيد که بنا به تاريخ صدر اسلام بنا به گفته مسلمانان آنها توسط بت پرستان ان زمان شکنجه می شدند
يکی از اين افراد عمار بود که می دانيد او از بزرگترين ياران محمد محسوب می شد ولی جالب اينجاست که اين عمار زير بار شکنجه تحمل نمی ياورد و بتها را تمجيد گفته و خدای محمد را ناسزا می گويد و بدين ترتيب از شکنجه رهايي می يابد ولی بعد نزد محمد می آيد و می گويد برای اينکه تحمل شکنجه را نداشته چنين عمی کرده است ، محمد او را می بخشد و به او توصيه می کند همواره برای فرار از شکنجه می تواند بر زبانش هر چه دوست دارد بگويد و برای رضايت خاطر او آيه ای هم می خواند که عمار ديگر نگران نباشد (نحل ايه 106)
درسی که می گيريم
1)همواره برای رسيدن به اهداف خود هر چه دوست داريد بگوييد اگر به آن اعتقاد نداشته باشيد
مهم اين است که به هدف برسيد
2)اگر يکبار گرفتار شکنجه شديد خود را راحت کنيد و هر چه از شما می خواهند بگوييد مجوز آن را هم قرآن داده است
3)کی گفته قلب و زبان شما بايد يکی باشد
4) اين سوال را يک روانشناس جواب بده که کسی که يه جور فکر کنه و يه جور ديگه خودش را نشان بده اسمش را چی بايد گذاشت( و اسم تعليم دهنده را بايد چی گذاشت )

داستانی از بلال
اسلام دين محبت و گذشت است باور نداريد داستانی از صدر اسلام از بلال بشنويد
زمانی که بلال برده ای بيش نبود و مسلمان شده بود توسط اميه ابن خلف بشدت شکنجه می شد تا اينکه در نهايت از صاحبش خريداری شده و آزاد می گردد . اما داستان را زبان فردی به نام عبدالرحمن بشنويد :امية بن خلف در مكه با من دوست‏بود،و نام من پيش ازآنكه مسلمان شوم عبد عمرو بود و چون مسلمان شدم نام خود رابرگردانده عبد الرحمن گذاردم،امية بن خلف كه اطلاع يافت من‏اسمم را تغيير داده‏ام روزى بمن گفت:اى عبد عمرو نامى راكه پدر و مادرت براى تو نهاده بودند تغيير دادى؟
گفتم: آرى.
گفت: من كه‏«رحمن‏»را نمى‏شناسم پس نام ديگرى‏انتخاب كن كه من هم آنرا بشناسم و تو را بآن صدا بزنم؟
من بسخنش اعتنائى نكرده از او گذشتم و از آن پس هر زمان مرا مى‏ديد صدا مى‏زد:
اى عبد عمرو!من پاسخش را نمى‏گفتم تا بالاخره روزى‏باو گفتم:تو نامى براى من انتخاب كن(كه مطابق عقيده من وميل تو باشد)گفت:نام‏«عبد الاله‏»چطور است؟گفتم:خوب‏است.و بدين ترتيب از آن پس مرا«عبد الاله‏»صدا مى‏زد و من‏هم پاسخش را مى‏گفتم.
تا روزى كه جنگ بدر پيش آمد هنگام فرار قريش من براى‏پيدا كردن غنيمت‏بدنبال ايشان در ميان كشته‏گان مى‏گشتم وهر كجا زرهى در تن آنها بود بيرون مى‏آوردم و بدين ترتيب چندزره پيدا كرده بودم بناگاه چشمم بامية بن خلف افتاد كه دست‏پسرش على بن امية را در دست دارد و متحير ايستاده،چشمش‏كه بمن افتاد صدا زد:اى عبد عمرو!من پاسخش را ندادم.
دوباره صدا زد: عبد الاله!
اين مرتبه پاسخش را داده ايستادم.
گفت:بسراغ من بيا(و پيش از آنكه مرا بكشند باسارت‏بگير)كه استفاده اينكار براى تو بيش از اين زره‏ها است.
پيشنهاد او را پذيرفته زره‏ها را به طرفى انداختم و دست او وپسرش را گرفته بسوى محمد براه افتادم،ودر آنحال او مرتبا مى‏گفت:
راستى عجيب است!تاكنون چنين وضعى نديده بودم!آيا هيچيك از شما شير را دوست نمى‏دارد ؟ (مقصودش اين بود كه هر كه مرا باسارت بگيرد من براى آزادشدنم باو شتران پر شيرى مى‏دهم.
قدرى كه خيالش آسوده شد از من پرسيد:اى عبد الاله آن كه‏بود كه در ميان لشگر شما شمشير مى‏زد و براى اينكه شناخته‏شود پر شتر مرغى بسينه‏اش نصب كرده بود؟
گفتم: او حمزة بن عبد المطلب بود.
گفت: اى عبد الاله!او بود كه ما را باين روز انداخت ولشگر ما را درهم شكست.
در همين احوال بلال حبشى از دور چشمش بامية بن خلف‏افتاد و(گويا آن شكنجه‏هائى كه در مكه باو داده بود يادش آمدزيرا)همين امية بن خلف بود كه روزها هنگام ظهر بلال را درمكه برهنه مى‏كرد و او را روى ريگهاى تفتيده بيابان مكه‏مى‏خوابانيد و سنگ بسيار بزرگى روى سينه‏اش مى‏گذارد ومى‏گفت:دست از دين محمد بردار،و بلال در همان حال‏مى‏گفت: احد...احد...(خدا يكى است...).
از اينرو بسوى او دويده فرياد زد:اين ريشه و اساس كفرامية بن خلف است!روى رستگارى را نبينم اگر امروز بگذارم اونجات يابد!
من داد زدم: اى بلال اين هر دو اسير من هستند،آيا بااسيران من چنين رفتار مى‏كنى؟
بلال بسخن من وقعى ننهاده همان حرف را تكرار كرد.
دو باره صدا زدم:اى بلال گوش كن چه مى‏گويم؟
ديدم همان كلام را تكرار كرده و دنبالش با صداى بلندفرياد زد:اى ياران خدا بيائيد...بيائيد كه ريشه كفر اينجاست!
بيائيد...كه امية بن خلف اينجاست.
چيزى نگذشت كه مسلمانان از چهار طرف حلقه‏وار ما رااحاطه كردند من هر چه خواستم از آن دو دفاع كنم نشد تابالاخره يكى از مسلمانان شمشير كشيده و پاى پسر امية را قطع‏كرد چنان كه بزمين افتاد. امية كه آن منظره را ديد چنان فريادى زد كه تاكنون نشنيده‏بودم و بدنبال او سايرين نيز حمله كردند و آن دو را با شمشيرقطعه قطعه كردند.
عبد الرحمن پس از اين قصه بارها مى‏گفت:خدا بلال رارحمت كند كه هم زره‏ها را از دست ما داد و هم اسيران را(و بااين ترتيب ضرر زيادى بمن زد) .
آري كساني كه مكتب اسلام را از سر چشمه آموخته اند چنين مي انديشيده اند
يكي كينه خود را خالي ميكرده , ديگري دنبال غنيمت جنگي بوده , و عده بسياري نيزبه اميد در آغوش كشيدن حوريان بهشتي به استقبال مرگ مي رفتند






02/2003
03/2003
04/2003
05/2003
06/2003
07/2003
08/2003
09/2003
11/2003
01/2004
07/2004
05/2005
04/2006

نويسنده آفتاب OSAREH1@YAHOO.COM