--> اسلام و قرآن نويسنده آفتاب OSAREH1@YAHOO.COM

اسلام و قرآن


Monday, February 24, 2003
 
۱)فـاطمه بيمار شد ورسول خدا(ص ) به عيادت او آمد و بر بالين وى نشست . درهمين حال كه بـا دخـترش گفتگو مى كرد و از حال وى جويا مى شد, فاطمه گفت : دلم هواى خوراكى مطبوع وگورا كرده است .
تاقچه اى در اتاق بود كه اشيايى در آن مى نهادند, رسول گرامى (ص ) برخاست وبه جانب آن تاقچه رفت وسپس با ظرفى سرپوشيده بازگشت . محتواى ظرف مقدارى مويز وكشك و كعك (نانى كه از آمـيـخـتـن روغـن وشـكر سازند) وچند خوشه انگوربود. حضرت آن ظرف خوراكى را در برابر دخترش گذارد و در حالى كه خود دستى بر آن نهاده بود نام خدا را بر زبان جارى ساخت وفرمود: به نام خدا برگيريدوبخوريد.
اهل بيت سرگرم خوردن آن خوراكيها شدند. در اين بين , سائلى بر در خانه ظاهر شدوبا آواز بلند سلام كرد وگفت : اى اهل خانه از آنچه خدا روزى شما كرده به ما نيزبخورانيد.
رسول خدا(ص ) در پاسخ او فرمود: دور شو اى پليد. فـاطـمه از گفته پدر شگفت زده شد وگفت : اى فرستاده خدا! نديده بودم كه با مسكين چنين رفتار كنيد ؟
! فـرمود: (دخترم ) اين خوراك بهشتى است كه جبرئيل براى شما آورده و سائل هم شيطان مطرود است . او در خوراك شما طمع كرده و مى خواهد با شما در خوردن آن شركت جويد, در حالى كه بر او روا نيست .
۲)به همراه جمعى از ياران , نزد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم . در اين بين حضرت پرسشى طرح كرد و پرسيد: آيا مى دانيد, بهترين چيز براى زنان كدام است ؟
.از مـيـان جـمعيت حاضر, پاسخى كه آن حضرت را قانع سازد, شنيده نشد. عاقبت باعجز وناتوانى هـمه از گرد او پراكنده گشتيم . هر كس به سويى رفت ومن نيز به خانه فاطمه آمدم , وفاطمه را از پـرسـشى كه رسول گرامى عنوان كرده بود آگاه كردم . به اوگفتم هر چند ياران آن حضرت كـوشيدند وپاسخهايى نيز دادند, اما هيچيك از آنهانتوانست پاسخى را كه مورد نظر حضرتش بود بر زبان آرد.
فاطمه گفت : پاسخ سؤال را من مى دانم . آنگاه گفت : بهترين چيز براى زنان آن است كه مردان آنان را نبينند وآنها نيز مردان را نبينند.
مـن نـزد رسول خدا(ص ) بازگشتم وگفتم : اى فرستاده خدا! پرسشى كه مطرح كرديدپاسخش اين است . (همان پاسخى كه فاطمه داده بود عرض كردم ).
پـيـغـمبر از اين پاسخ خوشش آمد وگفت : اين پاسخ را از كه شنيده اى , تو كه هم اينك اينجا بودى وپاسخ آن را ندادى ؟
! گفتم : از فاطمه پيغمبر(ص ) فرمود: همانا فاطمه پاره تن من است .
۳) روزى حسن وحسين در بـرابر ديدگان جدشان با هم كشتى مى گرفتند (وپيامبر داور آنان شده بود. اما نه يك داور بى طرف ) مرتب حسن را تشويق مى كرد و او را عليه حسين مى شوراند.
دخـترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت وگفت : پدر ! آيا از بزرگتر حمايت مى كنى واو را عليه كوچكتر مى شورانى ؟
پيامبر فرمود: (دخترم , نمى شنوى آواز جبرئيل را كه چگونه ) حسين راتشويق مى كند؟
! من نيز حسن را تشجيع مى كنم .
۴)وقـتـى ابوبكر بر فراز منبر رسول خدا(ص ) نشسته بود, كودكى خردسال اززير منبر, به پرخاش او پرداخت وگفت : از منبر پدرم فرود آى .
ابـوبـكر براى اينكه حفظ موقعيت كرده باشد وخود را در انظار نبازد, سخن كودك را تصديق كرد وگـفـت : آرى هـمين طور است اين منبر جد توست اما در باطن از حرف حسن (ع ) رنجيد ودر فـرصـتـى كـه بـه همراه رفيقش خدمت امير مؤمنان (ع ) مى رسد, ضمن گلايه هايى چند, از اين سـخـن حـسـن (ع ) ياد مى كند وآن را به رخ حضرت مى كشد. ورفيقش هم اضافه مى كند: اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى كنى وآنان را وا مى دارى تا در انظار مردم ابوبكر را تحقير كنند! حضرت در پاسخ آنان فرمود: ... شما خود مى دانيد ومردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن چه بسا, هنگامى كه جدش درنماز بود, صـفـوف جـماعت را مى شكافت وخود را به وى مى رسانيد ودر همان حال كه پيامبر خدا(ص ) در سـجده بود بر پشت او سوار مى شد و رسول گرامى (ص ) با نهادن يك دست بر پشت طفل ونهادن دستى ديگر بر زانوى خود, برمى خاست , وبا همين وضع نماز را به پايان مى برد.
ونـيـز مـى دانـيد ومردم مدينه هم فراموش نكرده اند, ساعاتى را كه پيامبر خدا(ص ) برفراز همين مـنـبـر سـخن مى گفت , وحسن از در كه وارد مى شد به جانب پدر مى دويدواز پله هاى منبر بالا مـى رفـت وبـر دوش جدش مى نشست وبرگردن او سوار مى شدوپاها را بر سينه مبارك او آويزان مـى كـرد طـورى كه درخشندگى خلخال پاى او از دوربه چشم مى خورد وپيامبر(ص ) همچنان سخن مى گفت وخطبه مى خواند.
(شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين پايه با جدش مهر وانس داشته طبيعى است كه مشاهده جـاى خالى پدر ونشستن ديگرى بر جاى او, برايش دشوار وگران باشد. به خدا قسم من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد, وكار او به دستور من نبوده است ....
۵)فـاطمه را در همان جامه اى كه به تن داشت غسل دادم . به خدا قسم كه او پاك وپاكيزه ودر نهايت طـهـارت بود. پس از انجام غسل , پيكر او را با باقى مانده حنوط پدرش (كه از بهشت آورده بودند) حـنـوط كـردم ودر كفن پيچيدم وپيش از آنكه بندهاى كفن راگره بزنم صدا زدم : اى ام كلثوم , زيـنب , سكينه , فضه , حسن , حسين , همه بياييدوآخرين بار مادرتان را ببينيد, بياييد واز وى توشه برگيريد كه ديدار به قيامت است .
حـسـن وحـسـيـن جـلـو آمـدنـد وخود را بر سينه مادرشان انداختند (آن دو مى گريستندوناله مـى كـردنـد) ومـى گـفتند: واحسرتا از دورى جدمان محمد(ص ) و واحسرتا ازجدايى مادرمان فـاطـمـه , اى مادر حسن , اى مادر حسين , سلام ما را به جدمان برسان وبه او بگو كه پس از وى ما يتيم وبى سرپرست گشتيم .
خـدا را گـواه مـى گيرم , ديدم فاطمه ناله اى كرد ودستهاى خود را گشود وبچه ها را درآغوش فـشرد وآنان را لحظاتى همچنان بر سينه داشت در اين حال صدايى از آسمان به گوشم رسيد كه گفت : اى ابوالحسن ! بچه ها را از آغوش مادرشان برگير, به خداسوگند, اين كودكان فرشتگان آسمانها را به گريه نشاندند. خدا و رسول او(ص ) درانتظار فاطمه اند.
بچه ها را از آغوش مادرشان گرفتم وبندهاى كفن را بستم ....



02/2003
03/2003
04/2003
05/2003
06/2003
07/2003
08/2003
09/2003
11/2003
01/2004
07/2004
05/2005
04/2006

نويسنده آفتاب OSAREH1@YAHOO.COM